قطره و امید ...
چشم هایم را که باز کردم هنوز از خورشید و طلوعش خبری نبود . در تمام عمرم شاید فقط به تعداد انگشتان دست پیش آمده بود که پلک هایم ،این وقت روز ، داوطلبانه و بی دلیل از هم گشوده شوند .
5 دقیقه مانده بود به ساعت 6 . این لحظه را دوست داشتم. عمود ایستادن عقربه ها برایم دلنشین و زیبا بود . گاهی همینکه عقربه ها را استوار جلوی چشم هایم میدیدم، چنان برقی از دیدگانم می پرید که انگار پرده از زیباترین خلقت خداوند برداشته اند.
خیلی وقت ها درست در همین لحظه از خدا چیزی می خواستم. احساسم می گفت مستجاب می شود !
تاتی کردن عقربه ها را تماشا میکردم که ناگهان "فواد" دوید توی ذهنم ... .
خدای من ... همیشه از خواب که بلند می شوی مغزت به اندازه ی چند دقیقه فرمان نمی دهد. اما چطور توانسته بودم فواد را به پستوی ذهنم بسپارم؟! حتی به اندازه ی 5 دقیقه؟!
فوراً بلند شدم و آشفته حال نشستم روی لبه ی تخت. سرم را بین دو دستم محصور کردم و رفتم توی فکر ... "خدایا کمکش کن ... آخرش چه میشود؟! "...
صدای چکه های باران که به پنجره می خورد نظرم را جلب کرد. پرده را کنار زدم ... شیشه پر بود از لکه قطرات درشت باران.
دست بردم به گیره پنجره و آرام گشودمش. باز که شد، قطره های درشت پاشیدند روی صورتم و لبه ی تخت را خیس کردند.
دلشوره ام یکباره از بین رفت ... باران انگار داشت تمام دلشوره ام را با همان چند قطره می شست! ساعت 5:59 دقیقه بود.
میدانستم که فواد روی تخت بیمارستان است و گوشی اش با کیلومترها فاصله روی تخت خواب اتاقش قرار دارد! میدانستم اما، که پیامم را خواهد شنید ... به سرعت گوشی را برداشتم و نوشتم :
"این اس ام اس رو پیش از طلوع آفتاب، ساعت 6 روز 6 /6 برات می فرستم. خداوندا ....
ناگهان چشمم به شماره هایی افتاد که ردیف کرده بودم : سه تا 6 !
کم پیش می افتد که عددها برات صف بکشند ... کم اتفاق می افتد که من ساعت 6 بیدار باشم ... و کم پیش می آید که بخواهم پیامی بفرستم!
ولی این کمیاب ها حالا همه کنار هم بودند!
قطره ای باران روی گوشی ام چکید ... قطره ای دیگر روی گونه ام ...
نفس عمیقی کشیدم و با قلبی مطمئن، ادامه دادم:
خداوندا ... فواد را از بلا و مریضی حفظ کن و به حقانیت این وقت عزیز، او را به من ببخش! "
ارسال که شد خیره ماندم به آسمان که داشت کم کم رنگ می گرفت.
دستم را دراز کردم روی لبه ی پنجره و گفتم : "خدایا من به عشقمان ایمان دارم ، تو چه؟! ... "
دلم می خواست یک قطره هم بچکد درست وسط کف دستم اما نمی چکید!
نیم دقیقه صبر کردم و گفتم : "خدایا اگر تو هم این سه تا 6 و عشق من و فواد را قبول داری بزن قدش! یه قطره که بندازی وسط کف دستم می فهمم که تا آخرش با مایی ..." .
و مطمئن بودم که کف دستم خیس خواهد شد ... یک دقیقه گذشت. قطرات به انگشتانم می خورد. کف دستم هنوز خشک بود. نگران شدم.
" فقط یه قطره ! ..." .
قطره ها که ریزتر شدند، احساس کردم باران تمام شد. یأسی در دلم پیچید ... " آخر چرا؟! " ... .
دستم را که کشیدم ناگهان باران شدت گرفت و قطره ها پشت هم به دست و صورتم چکیدند.
یأسی که داشت ریشه می دواند ناگهان به شرم و ترس بدل شد !!!
"وای نه ! ... فقط اگر یک ثانیه تحمل کرده بودم ..." .
نمی دانم از بارش رحمت خدا ناامید شده بودم یا پایداری عشقم به فواد؟! ... جوابش چه بود؟! بی ایمانی به چه؟!
ولی اگر فقط کمی صبر کرده بودم ! ... .
کف دستانم را گذاشته بودم روی گونه های شرمگینم که یک آن، خیسی ضعیفی را روی پوستم احساس کردم.
شتابزده کف دستم را نگاه کردم ... خیس بود !
آهی از اعماق وجودم بیرون جهید : "چرا احساس نکردم ؟! ... پس تا آخرش با مایی؟! " ... .
چرا ناامیدی همیشه وقتی سراغت می آید که در دوقدمی مقصدی؟ و چرا آنقدر دلت را تاریک می کند که حتی همراهی خدا را هم احساس نمی کنی .... .
خدایا... مرا ببخش...